هنری کسینجر: علت شکست آمریکا در افغانستان
✍ هنری کیسینجر
وزیر خارجه و مشاور امنیت ملی اسبق آمریکا
🔦ترجمه:علی آزادی 🔦منبع:اکونومیست
تصرف افغانستان توسط طالبان نگرانی اضطراری را نسبت به خروج ده ها هزار آمریکایی، متحدین و افغان های سرگردان در سراسر این کشور برمی انگیزد. با این حال نگرانی اساسیتر این است که چگونه آمریکا با وجود هشدارهای فراوان و بدون مشورت با متحدان یا افرادی که مستقیماً در دو دهه گذشته فداکارانه در این عملیات دخیل بودهاند، تصمیم به عقبنشینی گرفت و چرا چالش اساسی در افغانستان به شکل یک انتخاب ناگزیر میان «کنترل کامل افغانستان» یا «عقبنشینی کامل از آن» تفهیم و به مردم ارائه شد.
یک مسئله اساسی، طی چندیدن نسل، تلاش های آمریکا در عملیات ضدشورش (اقدام نظامی یا سیاسی با هدف شکست نیروهای طغیانگر نامنظم) را از ویتنام تا عراق درگیر خود کرده است. زمانی که ایالات متحده جان نظامیان و اعتبار خود را به خطر انداخته و سایر کشورها را هم درگیر می کند، این کار باید بر اساس ترکیبی از اهداف استراتژیک و سیاسی انجام شود؛ به معنای ارائه اهداف راهبردی در جهت روشن کردن آنچه ما برای آن مبارزه می کنیم و اهداف سیاسی برای تبیین چارچوب قانونی در راستای کسب نتیجه مورد نظر چه در داخل کشور مربوطه و چه در سطح بین المللی.
ایالات متحده به دلیل ناتوانی در تعریف اهداف قابل دستیابی و پیوند دادن آنها به روندهای سیاسی پایدار آمریکا، تلاشهای ضدشورش خود را بی ثمر کرده است. از سویی اهداف نظامی آمریکا بیش از حد مطلق و غیر قابل دستیابی بوده و از سوی دیگر اهداف سیاسی بیش از حد انتزاعی و فرّار ترسیم شده اند و عدم پیوند میان آنها، آمریکا را درگیر جنگ های بیپایانی کرد و باعث شد که در داخل کشور، هدف واحد را در باتلاقی از اختلافات داخلی مضمحل کنیم.
ایالات متحده در میان حمایت گسترده مردم و در پاسخ به حمله القاعده به آمریکا، وارد افغانستان تحت کنترل طالبان شد و حمله نظامی اولیه به شکل موثری با پیروزی همراه شد. اما طالب ها در پناهگاههای پاکستانی خود به حیاتشان ادامه دادند و از همانجا با کمک برخی مقامات پاکستانی، در افغانستان به شورش دست زدند.
اما با فرار طالبان از کشور، ما تمرکز استراتژیک خود را از دست دادیم، خود را متقاعد کردیم که در نهایت با تبدیل افغانستان به یک دولت مدرن با نهادهای دموکراتیک و دولتی که مبتنی بر قانون اساسی است، می توان از بازپروری پایگاههای تروریستی جلوگیری کرد. اما چنین پروژه ای نمی تواند برنامه زمانی هماهنگ با فرایندهای سیاسی آمریکا داشته باشد. در سال 2010 در مقاله ای در پاسخ به افزایش تعداد نیروهای اعزامی به افعانستان، من نسبت به روند طولانی و طاقتفرسای ماجرا هشدار دادم که حتی می تواند افغانهای غیرجهادی را نیز در برابر این تلاش ها برانگیزد.
افغانستان #هرگز یک دولت مدرن نبوده است. دولتمندی مستلزم احساس #تعهدمشترک و #تمرکزقدرت است. خاک افغانستان، آکنده از عناصری است که ناقض این ایدههاست. ایجاد یک دولت دموکراتیک مدرن در افغانستان که در آن احکام دولت به طور یکنواخت در سراسر کشور اجرا می شود، مستلزم یک دوره زمانی چندین ساله و در واقع چندین دههای است. چرا که این روندها در تضاد با سرشت جغرافیایی و خوی قومی-مذهبی این کشور است. #چندپارگی، دسترسیناپذیری و عدم وجود مرجعیت محوری در افغانستان، آن را به پایگاهی جذاب برای شبکههای تروریستی تبدیل کرده است.
اگرچه قدمت یک نهاد منحصربفرد متمرکز افغان به قرن 18 میرسد، اما اقوام همیشه به شدت در برابر تمرکز دولت مقاومت کردهاند.
ثبات سیاسی و نظامی در افغانستان در بسترهای قومی-قبیلهای شکل گرفته، در یک ساختار اساساً فئودالی که در آن عوامل تعیین کننده، سازماندهندگان نیروهای دفاعی #قبیله هستند.
به طور معمول آنها در رقابت قبیلهای هستند اما در زمان حمله نیروهای خارجی، این فرماندهان جنگ به طور گسترده وارد ائتلاف واحد میشوند.
مانند حمله ارتش بریتانیا در سال 1839 و یورش نیروهای مسلح شوروی به خاک افغانستان که در سال 1979 آنجا را اشغال کردند- و به دنبال تحمیل تمرکز و انسجام بودند.
هم عقب نشینی فاجعه بار بریتانیا از کابل در سال 1842 که در آن تنها یک اروپایی از مرگ یا اسارت نجات یافت، و هم خروج حقیرانه شوروی از افغانستان در 1989، با بسیج موقتی قبایل ایجاد شد. در واقع تاریخ این کشور، استدلالهای کنونی مبنی بر اینکه مردم افغانستان حاضر نیستند برای خود بجنگند را تایید نمیکند. آنها جنگجویانی دلیر برای طوایف خود بوده و در راه خودمختاری قبیله خود ترسی از نبرد ندارند.
با گذشت زمان در افغانستان، جنگ ویژگی های عملیاتهای ضدشورش نامحدود قبلی را به خود گرفت و به تدریج حمایت داخلی را در آمریکا از دست داد. پایگاه های طالبان ویران شده بود، اما پروژه ملت سازی در یک کشور جنگزده، باعث عزیمت نیروهای نظامی بیشتر به خاک افغانستان شد. طالبان قابل مهار بود، اما حذفشدنی نبود، و معرفی اشکال نامأنوس دولت برای افغانها، باعث تضعیف وفاداری سیاسی و افزایش فساد در دل دولتها شد.
بدین وسیله، درباره افغانستان نیز الگوی قبلی منازعات داخلی آمریکا تکرار شد. آنچه طرف حامیان عملیات ضدشورش پیشرفت می نامید، طرف سیاسی دیگر آن را فاجعه تلقی می کرد. هر دو گروه تمایل داشتند یکدیگر را در طول مدیریت طرف مقابل [هم بر کشور و هم در جنگ] فلج کنند.
در اینجا، آنچه نادیده گرفته شده بود، یک جایگزین قابل تصور بود که اهداف قابل دستیابی را ترکیب می کرد. می شد عملیات ضدشورش، به جای نابودی طالبان، به عملیات مهار محدود شود و یک رویکرد سیاسی-دیپلماتیک یکی از جنبههای خاص واقعیت افغانستان را مورد بررسی قرار دهد: اینکه همسایگان این کشور-حتی در صورت خصومت با یکدیگر و گهگاه با ما از تهدیدات بالقوه تروریستی افغانستان احساس خطر می کنند.
بنابراین سئوال اساسی این است که آیا می توان رویه سیاسی را با گرایش عملیات ضدشورش هماهنگ کرد؟ مسلما هند، چین، روسیه و پاکستان منافع متفاوتی دارند. یک دیپلماسی خلاق ممکن است اقدامات مشترک برای غلبه بر تروریسم در افغانستان را تسهیل کند. این استراتژی می تواند به همان صورتی باشد که انگلیس به مدت یک قرن از پایگاههای زمینی خود در هند از منافعش در سراسر خاورمیانه دفاع کرد، آن هم بدون پایگاههای دائمی، اما با آمادگی پایدار برای دفاع از منافع خود و با همراهی متحدان منطقه ای خود.با این حال هرگز این استراتژی جایگزین مورد بررسی قرار نگرفت. روسای جمهور دونالد #ترامپ و جو #بایدن، با مخالفت علیه جنگ، مذاکرات صلح با طالبانی را کلید زدند که ما بیست سال پیش خود را متعهد به نابودی آن کرده بودیم و متحدان را وادار به دخالت در ماجرا کردیم.
همه اینها اکنون به خروج بدون قید و شرط آمریکا از سوی دولت بایدن، و تبعاتی که امروز شاهد آن هستیم رسیده است.